به نام یاری دهندهی روزهای سختی.
تو...
با آن چشمان زیبایت، دنیا را چه زیبا میبینی.
تو...
آن کودکی که در دنیای بچگانهاش، با اشکهایش ریسمان غم را میبافت.
با خندههایت،
غمها را...
کینهها را...
از دلها پاک کردی،
اما،
افسوس که در این دنیای فانی...
خندهات را...
مهربانیات را...
و دنیای کودکانهات را،
ربودند!
تو ماندی تنهای تنها،
با فریادهای خاموشت.
غذایت را ربودند...
اما تو به جای آنکه غذا بخوری تا قوی بشوی،
بغضهایت را خوردی.
فریاد زدی اما آوایی نداشت...
گریه کردی اما اشکی نداشت...
تنها خواستهات از این دنیای ظالم،
دنیای کودکانه و بازیهایت بود.
ولی،
آدمهای سنگدل، تو را ندیدند، خونها ریختند،
خندههایت را ندیدند، و دیگر تو و دنیای کودکانهات، خندههایی که جهان را زیبا میکرد، هیچ کدامشان نیستند...
به قلم: مریم اهنوخوش