انجمن نویسندگی برمودا

ثبت آثار در وبلایگ

انجمن نویسندگی برمودا

ثبت آثار در وبلایگ

انجمن نویسندگی برمودا

اتحادیه سه انجمن،
و وبلایگ نرگس هواخواه

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۲۴ بهمن ۰۰، ۱۴:۱۶ - Zeinab nasiri
    👏👏👏
  • ۲۴ بهمن ۰۰، ۱۴:۱۴ - خوفی
    خوفی
نویسندگان

دیر است!
دیگر آسمان، از سرشوق نمی‌گرید!
دیگر گل‌ها، شاداب نیستند!
دیگر آن دخترک‌ها و پسرک‌ها
که صحرای سرچهارراه‌ ها را، 
به گلستان تبدیل می‌کردند؛ لبخند نمی‌زنند!
دیگر مردم شهر، آنقدرها هم شاد نیستند!
اما تو...
بیا!
شاید بتوانی آسمان را از سرشوق، بگریانی!
شاید بتوانی شبنم را مهمان دل‌ِ گل‌ها کنی!
شاید بتوانی لب‌های گل‌های زیبای گلستان،
در میان صحرای غم را...
به لبخندی هرچند کمرنگ، اما از ته دل، مهمان کنی!
بیا... شاید با آمدنت، بادها از خواب طولانیِ خود دست کشند!
برخیزند و گرد شادی را در گوشه گوشه‌ی این جهــان، بیفشانند!
در کورترین اتاقک‌ های این سیاه‌چاله‌، که برای دل‌خوشیِ ما‌، نامش را "زمین" نهاده‌اند، بـوزند و با خاک، روی خاطرات تلخ حک شده در دل سلو‌ل‌های این زندان متناهی را بپوشانند!
آری، بیا!
شاید با آمدنت‌، 
خاک‌ها با آب‌ها دست دوستی بدهند و 
انسان‌های نسل‌ بعد را، زیباتر بسازند!
آخر میدانی؛ این نسل که روی زمین زندگی می‌کند، حاصل دست‌رنج آب و گرد مردگان است!
دل‌های نهاده شده در جسم این زندگانِ میرا،
بوی تعفن مردگان را می‌دهد!
بیا...
شاید با آمدنت، از شر این جهان سیاه و سفید خلاص شویم!
بیا و رنگ‌ها را مهمان کوچه پس کوچه‌های این سیاه‌چاله‌ی بزرگ کن!
بیا...
شاید اگر بیایی...
آتش وجودت، گرمابخش شب‌های سرد این مردمان بی‌روح شود!
بیا و ...
با خلاء وجودت...
خلاء این مردمان تهی از عنصر حیات را 
پر کن! 
هرچند دیگر دیر شده است، 
اما،‌ بیا و این ناامیدی مطلق را ...
از صفحه‌ی روزگار محو کن! 

به قلم: مریم پیرغلام

کودکی من هنوز زنده است!
در میان این حیله‌های ممتد 
خوبی‌های مردد
در میان این کتاب‌های مقدس‌نما
این مردمان روشن‌فکر...
زندگی می‌کند و دم ‌نمی‌زند!
چاه می‌کَنَد و به آب نمی‌رسد!
به‌جای آب، خون مردمانِ گیر کرده
در چرخِ چرخ‌گوشتِ این نیرنگستان، 
سطل سطل بالا می‌آید!
کودکی من هنوز زنده است!
در میان این گرگ‌های انسان‌نما
انسان‌های گوسفندنما 
و این حیله‌گران مکار،
لی‌لی بازی می‌کند و دم نمی‌زند!
هرروز در این خیابان‌، 
در میان این مردمانِ چاره‌ساز بیچاره‌نما
قدم‌های سنگین بر‌می‌دارد و دم نمی‌زند!
هر روز می‌بیند...
می‌بیند سرهایی که بالای دار می‌روند، 
تن‌هایی که زیر پاهای قانون له می‌شوند،
روح‌هایی که با چکش به جانِشان می‌افتند، 
و باورهایی که می‌شوند بلایِ جانِ جان‌بخشان!
می‌بیند و دم نمی‌زند!
کودکی من هنوز زنده است!
در جایی از تاریخ 
ولگرد تیمارستان‌هایی شده 
که کارشان شده زاییدن تیمار!
زاییدن دیوانه‌هایی که ویرانه‌ی دیوانگی‌اند!
دیوانه‌هایی که اوج منطق‌شان، دیوانگی‌ست!
کودکی من هنوز زنده است! 
اما...
هیهات! 
در دوراهیِ مسجد و میخانه،
رسوا می‌شود و دم نمی‌زند!
به مسجد رود و مست پروردگار عالم شود!؟
یا که به میخانه رود و مستِ شرابِ ناب هفتادساله‌ی می‌فروش شود !؟
کودکیِ من، بسی سرگردان است!
سرگردان کوچه پس کوچه‌های حضرت منطق(ع)
کودکیِ من...
به امید روزی که روزی‌بخشِ روزگار
تن به ظهور دهد و 
از دم این این حیله‌گران را از دمِ تیغ، بگذراند؛ 
این ظلم را نفس می‌کشد!

به قلم: مریم پیرغلام