انجمن نویسندگی برمودا

ثبت آثار در وبلایگ

انجمن نویسندگی برمودا

ثبت آثار در وبلایگ

انجمن نویسندگی برمودا

اتحادیه سه انجمن،
و وبلایگ نرگس هواخواه

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۲۴ بهمن ۰۰، ۱۴:۱۶ - Zeinab nasiri
    👏👏👏
  • ۲۴ بهمن ۰۰، ۱۴:۱۴ - خوفی
    خوفی
نویسندگان

۶۱ مطلب توسط «محمد تکلو» ثبت شده است

کودکی من هنوز زنده است!
در میان این حیله‌های ممتد 
خوبی‌های مردد
در میان این کتاب‌های مقدس‌نما
این مردمان روشن‌فکر...
زندگی می‌کند و دم ‌نمی‌زند!
چاه می‌کَنَد و به آب نمی‌رسد!
به‌جای آب، خون مردمانِ گیر کرده
در چرخِ چرخ‌گوشتِ این نیرنگستان، 
سطل سطل بالا می‌آید!
کودکی من هنوز زنده است!
در میان این گرگ‌های انسان‌نما
انسان‌های گوسفندنما 
و این حیله‌گران مکار،
لی‌لی بازی می‌کند و دم نمی‌زند!
هرروز در این خیابان‌، 
در میان این مردمانِ چاره‌ساز بیچاره‌نما
قدم‌های سنگین بر‌می‌دارد و دم نمی‌زند!
هر روز می‌بیند...
می‌بیند سرهایی که بالای دار می‌روند، 
تن‌هایی که زیر پاهای قانون له می‌شوند،
روح‌هایی که با چکش به جانِشان می‌افتند، 
و باورهایی که می‌شوند بلایِ جانِ جان‌بخشان!
می‌بیند و دم نمی‌زند!
کودکی من هنوز زنده است!
در جایی از تاریخ 
ولگرد تیمارستان‌هایی شده 
که کارشان شده زاییدن تیمار!
زاییدن دیوانه‌هایی که ویرانه‌ی دیوانگی‌اند!
دیوانه‌هایی که اوج منطق‌شان، دیوانگی‌ست!
کودکی من هنوز زنده است! 
اما...
هیهات! 
در دوراهیِ مسجد و میخانه،
رسوا می‌شود و دم نمی‌زند!
به مسجد رود و مست پروردگار عالم شود!؟
یا که به میخانه رود و مستِ شرابِ ناب هفتادساله‌ی می‌فروش شود !؟
کودکیِ من، بسی سرگردان است!
سرگردان کوچه پس کوچه‌های حضرت منطق(ع)
کودکیِ من...
به امید روزی که روزی‌بخشِ روزگار
تن به ظهور دهد و 
از دم این این حیله‌گران را از دمِ تیغ، بگذراند؛ 
این ظلم را نفس می‌کشد!

به قلم: مریم پیرغلام

داستان کوتاه آخرین نگاه آبی مادر

موهای طلایی عروسکم رو شونه می‌زدم و واسش شعر می‌خوندم.
مامان داشت سبزی پاک می‌کرد. به شکم بزرگش نگاه کردم و گفتم: مامانی چرا انقدر شکمت بزرگ شده؟
مامان با مهربونی جواب داد: برای اینکه چند روزه دیگه قراره یه داداش کوچولو به دنیا بیاد.
با ذوق دست هام رو به هم کوبیدم و گفتم: آخ جون
مامان خندید و چیزی نگفت.
چشم هام رو بستم و تو ذهنم تصور کردم. یک بچه ی سفید و کوچولو، چشمای درشت آبی و موهای کم پشت مشکی...
لبخند پر ذوقی زدم و دوباره مشغول بازی کردن با عروسکم شدم.
چشمم به یک موجود کوچیک قرمز رنگ با خال های سیاه افتاد، که روی سبزی ها بود!.
سریع به مامان گفتم: مامان این چیه؟
مامان چشمای آبی و خوشگلش رو ریز کرد و گفت: کفش دوزکه عزیزم!
چشمام رو گرد کردم و گفتم: کفش نیشک؟
مامان سبزی هارو کنار زد و کفش دوزک رو گذاشت روی پاش، با لبخند بهم گفت: نه دخترم کفش دوزک! تو بهش بگو آقای کفاش، چون قراره برای داداش کوچولوت یه کفش خوشگل بدوزه!.
سرم رو تکون دادم و به آقای کفاش خیره شدم.
هوا حسابی تاریک شده بود و این نشون می‌داد که الان بابا از سرکار میاد خونه.
با صدای چرخش کلید توی قفل در، به سمت بابا دویدم و با خوشحالی گفتم: بابایی آقای کفاش اومده خونمون!
بابا یه تای ابروش رو انداخت بالا و گفت: آقای کفاش؟!
با ذوق سرم رو بالا پایین کردم و جواب دادم: آره بابا جونم، نشست رو پای مامان و می‌خواست واسه ی داداش کوچولو کفش بدوزه!
با این حرفم بابا عصبانی شد و به سمت مامان یورش برد.
 صحنه های دیروز تو ذهنم تکرار می‌شد: حرف های من، عصبانیت بابا، دستای حلقه شده دور گردن مامان، و مرگ داداش کوچولو و بهترین فرشته ی دنیام یعنی مامانم!.
با بغض و چشمای اشکی به پارچه ی سفید رنگ زل زدم.
مامان مهربونم چشمای آبیش رو بسته بود و زیر اون پارچه آروم خوابیده بود!.
چشمم به آقای کفاش خورد که روی پارچه ی سفید، نشسته بود.
رو به بابا کردم و گفتم: بابا آقای کفاش هم اومده! 
اخمای بابا توهم رفت و گفت: کجاست دخترم؟
انگشت اشارم رو به سمتش گرفتم.
بابا رد انگشتم رو دنبال کرد و به کفش نیشک یا به قول مامان کفش دوزک رسید!
لحظه ی آخر، بابا رو دیدم که شوک زده به کفش دوزک نگاه می‌کنه و با بهت زیر لب زمزمه می‌کنه: من چیکار کردم؟!.

به قلم: ثریا دانش