کودکی من هنوز زنده است!
در میان این حیلههای ممتد
خوبیهای مردد
در میان این کتابهای مقدسنما
این مردمان روشنفکر...
زندگی میکند و دم نمیزند!
چاه میکَنَد و به آب نمیرسد!
بهجای آب، خون مردمانِ گیر کرده
در چرخِ چرخگوشتِ این نیرنگستان،
سطل سطل بالا میآید!
کودکی من هنوز زنده است!
در میان این گرگهای انساننما
انسانهای گوسفندنما
و این حیلهگران مکار،
لیلی بازی میکند و دم نمیزند!
هرروز در این خیابان،
در میان این مردمانِ چارهساز بیچارهنما
قدمهای سنگین برمیدارد و دم نمیزند!
هر روز میبیند...
میبیند سرهایی که بالای دار میروند،
تنهایی که زیر پاهای قانون له میشوند،
روحهایی که با چکش به جانِشان میافتند،
و باورهایی که میشوند بلایِ جانِ جانبخشان!
میبیند و دم نمیزند!
کودکی من هنوز زنده است!
در جایی از تاریخ
ولگرد تیمارستانهایی شده
که کارشان شده زاییدن تیمار!
زاییدن دیوانههایی که ویرانهی دیوانگیاند!
دیوانههایی که اوج منطقشان، دیوانگیست!
کودکی من هنوز زنده است!
اما...
هیهات!
در دوراهیِ مسجد و میخانه،
رسوا میشود و دم نمیزند!
به مسجد رود و مست پروردگار عالم شود!؟
یا که به میخانه رود و مستِ شرابِ ناب هفتادسالهی میفروش شود !؟
کودکیِ من، بسی سرگردان است!
سرگردان کوچه پس کوچههای حضرت منطق(ع)
کودکیِ من...
به امید روزی که روزیبخشِ روزگار
تن به ظهور دهد و
از دم این این حیلهگران را از دمِ تیغ، بگذراند؛
این ظلم را نفس میکشد!
به قلم: مریم پیرغلام