
نفس در سینهام حبس ماند؛ قلبم آنچنان بیقرار میتپید که صدایش در سرم آوازخوان بود.
رگه به رگهی وجودم در تلاطم نبودش، در سرمای زمستان میسوخت.
آتشی بود در جانم؛ هرچه چشم میچرخاندم، جمال یار را نمییافتم.
حال و هوایم سخت، خراب و محتاج بود.
همانطور که به دیوار تکیه داده بودم، آرام نشستم، سرم را روی زانوها و زانوهایم را میان آغوشم جای دادم.
سعی میکردم با نفسهای پیوسته و آرام تلخی گلویم و رگبار اشک از چشمانم را کم کنم.
سرم را بالا آوردم و نگاهم را به دلآسمان کشاندم، تبسمیتلخ لبهایم را کمی به جان آورد.
همهچیز بود، همهچیز جز "او" جز آنکه تـمام من بود...
مگر ماه، چهارده روزه نیست!
مگر این پل، نامش عشق نیست!
مگر شالگردن من قرمز نیست!
پس چرا؟ پس چرا! "او" نیست.
نکند قرارمان را از یاد برده، نکند قلب بیمارم را از یاد برده، یعنی یادش نیست که درمانم در وجود اوست؟
لبخندم حقیقیتر شد و وجودم آرام
اگر میخواست میآمد دیگر، پاهایش را که نبستهاند، امروز را هم نداند.
چشمهایش را که نبستهاند، یعنی ماه به این پر جلایی را تشخیص نمیدهد.
یعنی مرا از یاد برده؟
پاهایش را که نبستهاند، اگر میخواست میآمد دیگر!
نکند زمستان به جانش رخنه کرده و در مرداب خواب کشانیده؟
در افکارم غرق بودم که صدای پایی سخت نزدیک میشد.
سرم را بالا آوردم و در چشمانش خیره ماندم.
خودش بود.
یار وقتنشناسم، عشق محبوبم بود. چشمانم انگار بیشتر در اشک غرق میشد. بلند و بیهیج حرف پیش در آغوشش غرق شدم.
مانند بچهای بودم که مادرش را تازه پیدا کرده باشد.
گریههای بیصدایم به یکباره با لبخند همآغوش شد.
صدای قلبم کمکم گوشخراش میشد.
از آغوشش بیرون نمیآمدم، تقصیر من چیست؟
میخواست قرارمان را فراموش نکند.
از آغوشش بیرون آمدم و با اشاره، نگاهش را به سمت ماه شب چهاردهمان چرخاندم.
چشمهای هردویمان از این وصال میخندید.
وجودم غرق شادی شد، چون ماه دیگر در انتظار و حسرت نمیمانم.
اینوصالابدیشد!
امان از عشق...
به قلم: سحر دلبرانه