درختی که عاشق تبر شد
نمیدانم، چرا امروز هوا بارانیست!
حتی، شدیدتر از بقیه روزها...
انگار میدانند، قرار است؛
دختری لیلی و پسری مجنون شود.
امروز نیز، باغبان...
تبرش را گرفته به دست،
با همان صلابت همیشگیاش، چه محکم میزند...
چه بیرحمانه میشکند.
گویا "تبر" به جای درختان؛
جان میدهد و دم نمیزند.
باغبان میکُشد...
نمیداند آنها هم، قلب دارند،
میگریند، عاشق میشوند.
"تبر"
بیچاره، دلش را باخته،
پای آن درخت
پای آن سرو بلند.
چه کنند، هر دو عاشقاند...
رسم روزگار است...
عاشق میکند،
بی آنکه بداند، دلدار کیست!؟
باغبان، نزدیک میشود...
نزدیک و نزدیکتر...
پای آن درخت...
تبر، قلبش گریان است...
زخمش، پنهان است.
هر دو رویارو میشوند؛
خیره میشوند به هم،
خاطراتشان جان میگیرد...
سختتر میشود جدایی،
درختی که هروز، تبرش را میدید...!
او عاشق بود...
زمزمهاش برای عشقم جان میدهم بود"
تبر، صدایش را شنید...!
تا بیاید کاری کند؛
آن باغبان سنگدل...
تبر را زد بر قلب درخت،
هر دو نالیدند...
درخت از درد جدایی
تبر از درد تنهایی
باغبان تبر را رها کرد...
او نیز چشمانش بارانی شد
فهمید، قصه عاشقی را...
پشیمان شد...
او بود، دیوار جدایی!
بعدها...
قصهها گفتند از عشقشان،
بر سر زبانها افتاد...
"درختی که عاشق تبر شد،"
زمزمهاش برای عشقم، جان میدهم بود.
به قلم: مریم اهنوخوش