
مهمانیِ عجیبی است!
این موجودات،
شبیه انسان نیستند
اما در پیشانیشان واژه "فرزند آدم" حک شده است!
گوشت تنشان هـر لحظه، در حال ریزش است!
همچون پلاستیک داغ، کش میآید و در نهایت،
به زمین میافتد!
امـا این موجودات، گویی خسیس هستند
گوشتها را از روی زمین برمیدارند
فشـارش میدهند و
با خونی که از آن میچکد،
گیلاسهایشان را پر میکنند!
و به سلامتی مادرشان "حوا" سر میکشند!
شراب هفتاد ساله که میگویند این است!
گوشت تنشان را به عنوان غذای اصلی سرو میکنند!
چشمهـای هم را میدرند و
در ظرفهای دسر سروشان میکنند!
لباسی بر تن ندارند،
همانگـــونه عریان میگـردند
عجب انسانهـایی!
نام خدا را با زبانی که ندارند فریاد میکشند،
و از انعکاسشان، تنها سکوت آمیخته به ترس به گوش میرسد،
آنگاه، محرم و نامحرم سرشان نمیشود!
به مولا قسم میخورند و میرقصند!
از عشق سخن میگویند و خیانت میکنند!
تن مردگان را در گور میلرزانند!
مردگان...!
حسی شوم تمام وجودم را در بر میگیرد،
اینهـا...
این موجودات استخوانی،
همان در گور لرزیدههایی هستند،
که نفرت وجودشان را گرفته است!
بر روی زمین،
نقاب شادی به صورتشان زدهاند
خود واقعیشان را زنده بهگور کردهاند،
آنگاه؛
در این گورستان
قدم به قدم دنبال خود حقیقیشان میگردند!
بعضی خـود را در غار مییابند و
بعضی دیگر در زیر خروارها خاک!
بعضی در مسجد و
بعضی دیگر در میکده!
و چه عجیب است،
که بسیار آسان خــود را میپذیرند،
این انسانهـــای سخت پسند
به قدری خستهاند،
که سریع خود حقیقیشـان را بر تن میکنند!
و چه زیباست،
زیستن در میان انسانهای حقیقی!
به قلم: مریم پیرغلام