انجمن نویسندگی برمودا

ثبت آثار در وبلایگ

انجمن نویسندگی برمودا

ثبت آثار در وبلایگ

انجمن نویسندگی برمودا

اتحادیه سه انجمن،
و وبلایگ نرگس هواخواه

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۲۴ بهمن ۰۰، ۱۴:۱۶ - Zeinab nasiri
    👏👏👏
  • ۲۴ بهمن ۰۰، ۱۴:۱۴ - خوفی
    خوفی
نویسندگان

۲۷ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

داستان کوتاه کافه‌ بی نام 

 

روبروی هم توی کافه در انتظار قهوه نشسته بودیم.

مثل همیشه کت و شلوار خوش دوختی به تن داشتی، پالتو کوتاه و مشکی رنگت رو انداخته بودی روی پشتی صندلی، ساعت زیبایی که بی شک با کلی وسواس از بین کلکسیون رنگ و وارنگ ساعت های دیگه‌ات انتخاب کرده بودی و کفش هایی که برق تمیز بودنش بدجوری توی چشم بود.

پات و روی پا انداخته بودی و با اخمی که جزء لاینفک صورتته سیگار کاپیتان بلک دود می‌کردی.

با پک اول و پیچیدن‌‌دود توی فضای اطراف؛ نفس عمیقی کشیدم و ریه‌ام‌ رو با بوی ادکلن خنک تو و بوی شکلات سیگار و عطر تلخ قهوه پیچیده شده توی سالن نوازش کردم.

نگاهی به خودم انداختم، من توی پالتوی قرمز رنگ، بوت های بلند مشکی، شالی که آزادانه روی موهای فر و در هم پیچیده‌ام افتاده بود، و صورت نسبتا بدون آرایشم...

با شنیدن صدای جدی اما نوازش گونه‌ات نگاهم و سوق دادم سمت چشم های طوسی رنگت...

- غرق فکری بانو؟

از شنیدن کلمه بانو با لذت لبخند زدم و گفتم:

- درون سَر 

به غیر از یار و فکرِ یار 

کِی گُنجد ؟!

 

پک دیگه‌ای به سیگارت زدی و گفتی:

- شعر گفتنت و دوست دارم.

 

زمزمه کردم:

- تمام زندگی‌ام صرف شعر گفتن شد

از آن زمان که شنیدم تو شعر می خوانی!...

 

خندیدی و گفتی:

- یعنی الان من دلیل شعرایی ام که می‌گی؟

 

خندیدم و گفتم:

بی دلیل دوستت دارم!

اما دلیلم برای زندگی تویی!...

 

یک تای ابروت و بالا انداختی وبا جدیت خاصی گفتی:

- منم دوست دارم.

منم مثل خودت ابرو بالا انداختم و گفتم:

- ثابت کن.

به پشتی صندلی تکیه دادی و با عشق زمزمه کردی:

 

- دوست ترت دارم از هرچه دوست

ای تو به من از خود من خویش تر

دوست تر از آنکه بگویم چقدر

بیشتر از بیشتر از بیشتر...

و چه دل انگیزِ این ثابت کردن هات دلبر...

 

به قلم: نفس حسنی

چند ‌روزی ‌است؛

که ‌هوای ‌این‌ خانه ‌دلگیر‌ است،

همه ‌مرده‌اند، در این ‌خانه؛ شمع!

شمعدانی‌ افسرده ‌شده‌ است.

کلاغ‌ حیران ‌است؛

‌که‌ هنوز ‌به ‌مقصدش ‌نرسیده‌،

بیدمجنون‌، مجنون‌لیلی‌ شده ‌است‌؛

واجر های ‌این‌خانه‌، نازک‌ شده‌اند‌. 

قلب‌شان‌از‌ آتش ‌عشق‌ می‌سوزد‌، 

روح‌ سرگردان‌ِشان، ‌

هنوز‌ نمیه ‌قلب ‌خودرا ‌پیدا ‌نکرده‌است.

 

به قلم:خاطره غلامی