انجمن نویسندگی برمودا

ثبت آثار در وبلایگ

انجمن نویسندگی برمودا

ثبت آثار در وبلایگ

انجمن نویسندگی برمودا

اتحادیه سه انجمن،
و وبلایگ نرگس هواخواه

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۲۴ بهمن ۰۰، ۱۴:۱۶ - Zeinab nasiri
    👏👏👏
  • ۲۴ بهمن ۰۰، ۱۴:۱۴ - خوفی
    خوفی
نویسندگان

۱۷ مطلب با موضوع «دلنوشته» ثبت شده است

کودکی من هنوز زنده است!
در میان این حیله‌های ممتد 
خوبی‌های مردد
در میان این کتاب‌های مقدس‌نما
این مردمان روشن‌فکر...
زندگی می‌کند و دم ‌نمی‌زند!
چاه می‌کَنَد و به آب نمی‌رسد!
به‌جای آب، خون مردمانِ گیر کرده
در چرخِ چرخ‌گوشتِ این نیرنگستان، 
سطل سطل بالا می‌آید!
کودکی من هنوز زنده است!
در میان این گرگ‌های انسان‌نما
انسان‌های گوسفندنما 
و این حیله‌گران مکار،
لی‌لی بازی می‌کند و دم نمی‌زند!
هرروز در این خیابان‌، 
در میان این مردمانِ چاره‌ساز بیچاره‌نما
قدم‌های سنگین بر‌می‌دارد و دم نمی‌زند!
هر روز می‌بیند...
می‌بیند سرهایی که بالای دار می‌روند، 
تن‌هایی که زیر پاهای قانون له می‌شوند،
روح‌هایی که با چکش به جانِشان می‌افتند، 
و باورهایی که می‌شوند بلایِ جانِ جان‌بخشان!
می‌بیند و دم نمی‌زند!
کودکی من هنوز زنده است!
در جایی از تاریخ 
ولگرد تیمارستان‌هایی شده 
که کارشان شده زاییدن تیمار!
زاییدن دیوانه‌هایی که ویرانه‌ی دیوانگی‌اند!
دیوانه‌هایی که اوج منطق‌شان، دیوانگی‌ست!
کودکی من هنوز زنده است! 
اما...
هیهات! 
در دوراهیِ مسجد و میخانه،
رسوا می‌شود و دم نمی‌زند!
به مسجد رود و مست پروردگار عالم شود!؟
یا که به میخانه رود و مستِ شرابِ ناب هفتادساله‌ی می‌فروش شود !؟
کودکیِ من، بسی سرگردان است!
سرگردان کوچه پس کوچه‌های حضرت منطق(ع)
کودکیِ من...
به امید روزی که روزی‌بخشِ روزگار
تن به ظهور دهد و 
از دم این این حیله‌گران را از دمِ تیغ، بگذراند؛ 
این ظلم را نفس می‌کشد!

به قلم: مریم پیرغلام

می‌دانی..!
 این عقربه های لعنتی نمی‌گذرند پا روی پا انداخته‌اند و به ریش نداشته من می‌خندد؛ هه... 
می‌دانی لحاف روی تخت دمر خوابیده است، انگار که نفس های اخرش باشد. 
می‌دانی قهوه توی قوطی هر چه می‌کنم رنگ پس نمی‌دهد. 
گمان کنم افسرده شده است؛ درسرش‌ را کج کرده و با پوزخند عجیبی نگاهم می‌کند 
سکوت خانه مرا یاد چیزی می‌اندازد ولی هرچه فکر می‌کنم اسمش را به یاد 
نمی‌آوردم!
بلند می‌شوم و با گام های بی روحم رو به رویش می‌نشینم او هم ویران است، درست مثل من! با چشم های زمستانی‌ام... پوزخندی‌ می‌زنم که جوابم را با لبخد غمگینی پس می‌دهد.
برایم حرف می‌زند ،داد می‌زند، فریاد می‌زند، مرا می‌زند، نعره می‌کشد، گریه می‌کند و در آخر که آرام شد به من خیره می‌شود.
خواستم بلند شوم دستش را بگیرم و بگویم فلانی جان! بیا تا قهوه بی رنگی برایت بریزم ،بیا تا سیگاری برایت روشن کنم شاید که دردت کم‌شود.
دستم را دراز می‌کنم سمتش که دستم به شی سردی برخورد می‌کنم که اسمش اینه است،
بلند می‌شوم و شیشه عطر یادگاری‌اش را محکم سمت دختر داخل آینه پرتاب می‌کنم 
روی زمین می‌نشینم در دستم می‌گیرمش، دختر داخل اینه لبخند تلخی روی لب هایش می‌رقصد...
چشمانم را می‌بیندم و کار را یک‌سره می‌کشم، حال یادم‌آمد...
سکوت این خانه مرا یاد مرگ می‌اندازد 
چشمانم کم‌کم بسته می‌شود؛ در گوشه‌ای دخترک با لبخند نگاهم می‌کند
بلند می‌شوم آزاد شده‌ام 
یک لحظه جسمی را روی زمین خون آلود می‌بینم!
با بهت نگاهش می‌کنم 
آن من بودم؟
لبخندی به جسم دختر روی زمین انداختم و به سوی خدا کشیده میشوم؟

به قلم: خاطره غلامی