داستان کوتاه آخرین نگاه آبی مادر
موهای طلایی عروسکم رو شونه میزدم و واسش شعر میخوندم.
مامان داشت سبزی پاک میکرد. به شکم بزرگش نگاه کردم و گفتم: مامانی چرا انقدر شکمت بزرگ شده؟
مامان با مهربونی جواب داد: برای اینکه چند روزه دیگه قراره یه داداش کوچولو به دنیا بیاد.
با ذوق دست هام رو به هم کوبیدم و گفتم: آخ جون
مامان خندید و چیزی نگفت.
چشم هام رو بستم و تو ذهنم تصور کردم. یک بچه ی سفید و کوچولو، چشمای درشت آبی و موهای کم پشت مشکی...
لبخند پر ذوقی زدم و دوباره مشغول بازی کردن با عروسکم شدم.
چشمم به یک موجود کوچیک قرمز رنگ با خال های سیاه افتاد، که روی سبزی ها بود!.
سریع به مامان گفتم: مامان این چیه؟
مامان چشمای آبی و خوشگلش رو ریز کرد و گفت: کفش دوزکه عزیزم!
چشمام رو گرد کردم و گفتم: کفش نیشک؟
مامان سبزی هارو کنار زد و کفش دوزک رو گذاشت روی پاش، با لبخند بهم گفت: نه دخترم کفش دوزک! تو بهش بگو آقای کفاش، چون قراره برای داداش کوچولوت یه کفش خوشگل بدوزه!.
سرم رو تکون دادم و به آقای کفاش خیره شدم.
هوا حسابی تاریک شده بود و این نشون میداد که الان بابا از سرکار میاد خونه.
با صدای چرخش کلید توی قفل در، به سمت بابا دویدم و با خوشحالی گفتم: بابایی آقای کفاش اومده خونمون!
بابا یه تای ابروش رو انداخت بالا و گفت: آقای کفاش؟!
با ذوق سرم رو بالا پایین کردم و جواب دادم: آره بابا جونم، نشست رو پای مامان و میخواست واسه ی داداش کوچولو کفش بدوزه!
با این حرفم بابا عصبانی شد و به سمت مامان یورش برد.
صحنه های دیروز تو ذهنم تکرار میشد: حرف های من، عصبانیت بابا، دستای حلقه شده دور گردن مامان، و مرگ داداش کوچولو و بهترین فرشته ی دنیام یعنی مامانم!.
با بغض و چشمای اشکی به پارچه ی سفید رنگ زل زدم.
مامان مهربونم چشمای آبیش رو بسته بود و زیر اون پارچه آروم خوابیده بود!.
چشمم به آقای کفاش خورد که روی پارچه ی سفید، نشسته بود.
رو به بابا کردم و گفتم: بابا آقای کفاش هم اومده!
اخمای بابا توهم رفت و گفت: کجاست دخترم؟
انگشت اشارم رو به سمتش گرفتم.
بابا رد انگشتم رو دنبال کرد و به کفش نیشک یا به قول مامان کفش دوزک رسید!
لحظه ی آخر، بابا رو دیدم که شوک زده به کفش دوزک نگاه میکنه و با بهت زیر لب زمزمه میکنه: من چیکار کردم؟!.
به قلم: ثریا دانش