انجمن نویسندگی برمودا

ثبت آثار در وبلایگ

انجمن نویسندگی برمودا

ثبت آثار در وبلایگ

انجمن نویسندگی برمودا

اتحادیه سه انجمن،
و وبلایگ نرگس هواخواه

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۲۴ بهمن ۰۰، ۱۴:۱۶ - Zeinab nasiri
    👏👏👏
  • ۲۴ بهمن ۰۰، ۱۴:۱۴ - خوفی
    خوفی
نویسندگان

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه» ثبت شده است

داستان کوتاه کافه‌ بی نام 

 

روبروی هم توی کافه در انتظار قهوه نشسته بودیم.

مثل همیشه کت و شلوار خوش دوختی به تن داشتی، پالتو کوتاه و مشکی رنگت رو انداخته بودی روی پشتی صندلی، ساعت زیبایی که بی شک با کلی وسواس از بین کلکسیون رنگ و وارنگ ساعت های دیگه‌ات انتخاب کرده بودی و کفش هایی که برق تمیز بودنش بدجوری توی چشم بود.

پات و روی پا انداخته بودی و با اخمی که جزء لاینفک صورتته سیگار کاپیتان بلک دود می‌کردی.

با پک اول و پیچیدن‌‌دود توی فضای اطراف؛ نفس عمیقی کشیدم و ریه‌ام‌ رو با بوی ادکلن خنک تو و بوی شکلات سیگار و عطر تلخ قهوه پیچیده شده توی سالن نوازش کردم.

نگاهی به خودم انداختم، من توی پالتوی قرمز رنگ، بوت های بلند مشکی، شالی که آزادانه روی موهای فر و در هم پیچیده‌ام افتاده بود، و صورت نسبتا بدون آرایشم...

با شنیدن صدای جدی اما نوازش گونه‌ات نگاهم و سوق دادم سمت چشم های طوسی رنگت...

- غرق فکری بانو؟

از شنیدن کلمه بانو با لذت لبخند زدم و گفتم:

- درون سَر 

به غیر از یار و فکرِ یار 

کِی گُنجد ؟!

 

پک دیگه‌ای به سیگارت زدی و گفتی:

- شعر گفتنت و دوست دارم.

 

زمزمه کردم:

- تمام زندگی‌ام صرف شعر گفتن شد

از آن زمان که شنیدم تو شعر می خوانی!...

 

خندیدی و گفتی:

- یعنی الان من دلیل شعرایی ام که می‌گی؟

 

خندیدم و گفتم:

بی دلیل دوستت دارم!

اما دلیلم برای زندگی تویی!...

 

یک تای ابروت و بالا انداختی وبا جدیت خاصی گفتی:

- منم دوست دارم.

منم مثل خودت ابرو بالا انداختم و گفتم:

- ثابت کن.

به پشتی صندلی تکیه دادی و با عشق زمزمه کردی:

 

- دوست ترت دارم از هرچه دوست

ای تو به من از خود من خویش تر

دوست تر از آنکه بگویم چقدر

بیشتر از بیشتر از بیشتر...

و چه دل انگیزِ این ثابت کردن هات دلبر...

 

به قلم: نفس حسنی

داستان کوتاه آخرین نگاه آبی مادر

موهای طلایی عروسکم رو شونه می‌زدم و واسش شعر می‌خوندم.
مامان داشت سبزی پاک می‌کرد. به شکم بزرگش نگاه کردم و گفتم: مامانی چرا انقدر شکمت بزرگ شده؟
مامان با مهربونی جواب داد: برای اینکه چند روزه دیگه قراره یه داداش کوچولو به دنیا بیاد.
با ذوق دست هام رو به هم کوبیدم و گفتم: آخ جون
مامان خندید و چیزی نگفت.
چشم هام رو بستم و تو ذهنم تصور کردم. یک بچه ی سفید و کوچولو، چشمای درشت آبی و موهای کم پشت مشکی...
لبخند پر ذوقی زدم و دوباره مشغول بازی کردن با عروسکم شدم.
چشمم به یک موجود کوچیک قرمز رنگ با خال های سیاه افتاد، که روی سبزی ها بود!.
سریع به مامان گفتم: مامان این چیه؟
مامان چشمای آبی و خوشگلش رو ریز کرد و گفت: کفش دوزکه عزیزم!
چشمام رو گرد کردم و گفتم: کفش نیشک؟
مامان سبزی هارو کنار زد و کفش دوزک رو گذاشت روی پاش، با لبخند بهم گفت: نه دخترم کفش دوزک! تو بهش بگو آقای کفاش، چون قراره برای داداش کوچولوت یه کفش خوشگل بدوزه!.
سرم رو تکون دادم و به آقای کفاش خیره شدم.
هوا حسابی تاریک شده بود و این نشون می‌داد که الان بابا از سرکار میاد خونه.
با صدای چرخش کلید توی قفل در، به سمت بابا دویدم و با خوشحالی گفتم: بابایی آقای کفاش اومده خونمون!
بابا یه تای ابروش رو انداخت بالا و گفت: آقای کفاش؟!
با ذوق سرم رو بالا پایین کردم و جواب دادم: آره بابا جونم، نشست رو پای مامان و می‌خواست واسه ی داداش کوچولو کفش بدوزه!
با این حرفم بابا عصبانی شد و به سمت مامان یورش برد.
 صحنه های دیروز تو ذهنم تکرار می‌شد: حرف های من، عصبانیت بابا، دستای حلقه شده دور گردن مامان، و مرگ داداش کوچولو و بهترین فرشته ی دنیام یعنی مامانم!.
با بغض و چشمای اشکی به پارچه ی سفید رنگ زل زدم.
مامان مهربونم چشمای آبیش رو بسته بود و زیر اون پارچه آروم خوابیده بود!.
چشمم به آقای کفاش خورد که روی پارچه ی سفید، نشسته بود.
رو به بابا کردم و گفتم: بابا آقای کفاش هم اومده! 
اخمای بابا توهم رفت و گفت: کجاست دخترم؟
انگشت اشارم رو به سمتش گرفتم.
بابا رد انگشتم رو دنبال کرد و به کفش نیشک یا به قول مامان کفش دوزک رسید!
لحظه ی آخر، بابا رو دیدم که شوک زده به کفش دوزک نگاه می‌کنه و با بهت زیر لب زمزمه می‌کنه: من چیکار کردم؟!.

به قلم: ثریا دانش