روبروی هم توی کافه در انتظار قهوه نشسته بودیم.
مثل همیشه کت و شلوار خوش دوختی به تن داشتی، پالتو کوتاه و مشکی رنگت رو انداخته بودی روی پشتی صندلی، ساعت زیبایی که بی شک با کلی وسواس از بین کلکسیون رنگ و وارنگ ساعت های دیگهات انتخاب کرده بودی و کفش هایی که برق تمیز بودنش بدجوری توی چشم بود.
پات و روی پا انداخته بودی و با اخمی که جزء لاینفک صورتته سیگار کاپیتان بلک دود میکردی.
با پک اول و پیچیدندود توی فضای اطراف؛ نفس عمیقی کشیدم و ریهام رو با بوی ادکلن خنک تو و بوی شکلات سیگار و عطر تلخ قهوه پیچیده شده توی سالن نوازش کردم.
نگاهی به خودم انداختم، من توی پالتوی قرمز رنگ، بوت های بلند مشکی، شالی که آزادانه روی موهای فر و در هم پیچیدهام افتاده بود، و صورت نسبتا بدون آرایشم...
با شنیدن صدای جدی اما نوازش گونهات نگاهم و سوق دادم سمت چشم های طوسی رنگت...
- غرق فکری بانو؟
از شنیدن کلمه بانو با لذت لبخند زدم و گفتم:
- درون سَر
به غیر از یار و فکرِ یار
کِی گُنجد ؟!
پک دیگهای به سیگارت زدی و گفتی:
- شعر گفتنت و دوست دارم.
زمزمه کردم:
- تمام زندگیام صرف شعر گفتن شد
از آن زمان که شنیدم تو شعر می خوانی!...
خندیدی و گفتی:
- یعنی الان من دلیل شعرایی ام که میگی؟
خندیدم و گفتم:
بی دلیل دوستت دارم!
اما دلیلم برای زندگی تویی!...
یک تای ابروت و بالا انداختی وبا جدیت خاصی گفتی:
- منم دوست دارم.
منم مثل خودت ابرو بالا انداختم و گفتم:
- ثابت کن.
به پشتی صندلی تکیه دادی و با عشق زمزمه کردی:
- دوست ترت دارم از هرچه دوست
ای تو به من از خود من خویش تر
دوست تر از آنکه بگویم چقدر
بیشتر از بیشتر از بیشتر...
و چه دل انگیزِ این ثابت کردن هات دلبر...
به قلم: نفس حسنی