داستان کوتاه آوای تنهای دختر
دست های کوچیک و لاغرم رو روی صورتم کشیدم و به آینه خیره شدم.
موهایی مشکی بلندم نبودن؛ انگار که باهام قهر کرده باشن ریختن و رفتن.
ابرو هام کم پشت و زشت شده بود و صورتم هر روز بی روح و رنگ پریدهتر میشد.
حلقهی اشک تو چشمای عسلی و درشتم جمع شد و بغض بزرگی تو گلوم نشست.
صحنهی حرف زدن دیروز آقای دکتر با مامانی تو سرم میپیچید و هی تکرار میشد:
مامان با گریه گفت: آقای دکتر حال آوا خوب میشه؟
آقای دکتر با ناراحتی سرش رو تکون داد و گفت: متاسفم بیماری خیلی پیش رفته و وخیم شده؛ فقط امیدتون به خدا باشه، خدا باشه، خدا باشه...
حرف آقای دکتر تو ذهنم اکو میشد و بغضم رو بزرگتر میکرد.
پنجره ی اتاق رو باز کردم و رو به آسمون گفتم: خدا جونم منو میبینی یا توهم به خاطر اینکه زشت شدم نگاهم نمیکنی؟ میدونی دوستام دیگه باهام قهر کردن چون دیگه مویی ندارم که بهشون بگم من خوشگل ترم.
خدای مهربونم چرا مامان همیشه بالای سرم گریه میکنه و به صورتم خیره میشه؟
خدایا یعنی انقدر من رو دوست داری که میخوای زود بیام پیشت؟ ولی آخه بدون مو که نمیشه بیام، من بدون مو زشتم و اونوقت تو هم نگاهم نمیکنی ها...!
عروسکم رو یادته خداجون؟ همونی که هفته ی پیش دادمش به یه دختر فقیر که مامان و بابا نداشت.
عروسکم هم مثل من بی مو بود، یعنی خودم موهاش رو قیچی کردم تا مثل همدیگه باشیم و فقط من و اون حال هم رو بفهمیم.
مامان میگفت اگه یه کادو یا یه چیزی که فقیر هارو خوشحال کنه بهشون بدیم تو بهمون لبخند میزنی.
من عروسکم، که دوستش داشتم رو بهش دادم ولی اون دختر عروسکم رو انداخت زمین و گفت مو نداره و زشته.
خدایا من چه گناهی کردم؟ یعنی اون موقع تو بهم لبخند نزدی؟ از شیمی درمانی و بوی بد بیمارستان خسته شدم خدا...!
فقط اگه میخوای من رو بیاری پیش خودت زودتر بیار تا عذاب نکشم.
قدمی به سمت آینه برداشتم و به صورتم نگاه کردم.
ماژیک مشکی رنگم رو از توی کشوی کمد در آوردم و یه صندلی زیر پام گذاشتم. لبخند تلخی زدم و شروع کردم به کشیدن مو توی آینه. موهایی که با یه پاپیون قرمز رنگ بسته شده بودن و حالت فر داشتن.
دست از کشیدن برداشتم و دوباره نگاهی به آینه انداختم؛ حالا دیگه با موهای ماژیکی خیلی قشنگ شده بودم.
درسته مثل اون موقع ها بلند نبودن ولی همین که سرم رو می پوشوند واسم کلی ارزش داشت.
مامان وارد اتاق شد و نگاهی بهم انداخت. چشمش که به موهای داخل آینه افتاد خشکش زد.
به طرف مامان رفتم و گفتم: مامانی ببین چقد تو آینه خوشگل شدم. موهام دوباره برگشتن پیشم، نگاه کن.
مامان با چشمای پر از اشک صورتم رو بوسید و گفت: آره آوای من، موهات خوشگلن حالا بیا بریم واسهی شیمی درمانی آماده بشیم باشه دختر گل مامانی؟
لبام رو غنچه کردم و گفتم: باشه ولی به شرطی که درد نداشته باشه.
مامان لبخندی غمگین بهم زد و گفت: باشه قول میدم.
دست های کوچیکم رو گذاشتم توی دست مامان و لحظه ی آخر دوباره نگاهی به موهای داخل آینه انداختم که برق میزدن.
به قلم: ثریا دانش