یادم میاد وقتی بچه بودم یک شب که پدرم از سرکار خسته و بیحال رسید خونه وقتی من رو دید بغلم کرد و گذاشت رو دوشِش.
از یک متر رسیدم به دو متر و احساس بزرگی کردم...
آرزو کردم دستم رو بتونم بزنم به سقف؛
برای همین دستم و دراز کردم و تا دستم بهش برسه . نرسید پدرم خسته شد بود ولی بهم نمیگفت.
خستگی و از کوتاه شدن قدم فمیدم...
از اینکه دیگ نمیتونست کاملاً صاف بایسته تا من دستم رو به سقف برسونم.
برای همین سرم و آوردم پاین و بهش گفتم: میشه خسته نشی!؟
خندید، پدرم قوی ترین و خستگی ناپذیر ترین مرد دنیا بود چون زانو هام رو گرفت و بلندم کرد.
خیلی راحت دستم به سقف رسید، خیلی راحت به آرزوم رسیدم، بعد از اون این سوال شد تیکه کلامم.
از همه میپرسیدم! ولی همه لبخند نمیزدن، همه ادامه نمیدادن، هرچی گذشت معنی خستگی و بهتر فهمیدم... فقط جسم آدم نیست که خسته میشه، فقط دست و پا و بدن نیست که خسته میمیشه! ادما روحشون هم خسته میشه؛ دلشون هم کوفته میشه.
و این چیزی هست که آدمارو از پا درمیاره یک روز خسته شدم از صبوری کردن از جنگیدن، از ادامه دادن از زندگی کردن و...
هزار نفر خستگیم و دیدن هزار نفر بهم گفتن: میشه خسته نشی؟!
ولی لبخند نزدم ولی ادامه ندادم.
تا اینکه تو اومدی تو زندگیم، خستگیم و دیدی، خستگیم و فهمیدی، با خستگیم خسته شدی...
سرم و گزاشته بودم رو پات که پایین و نگاه کردی و گفتی: میشه خسته نشی!؟
لبخند زدم؛ روحم سبک شد و انقدر پرواز کرد که دستش خورد به سقف.
تو اون نفری که ب خاطرت خسته نمیشم...
فقط یک سوال دارم ازت میشه از دوست داشتنم خستهنشی؟!
به قلم: آرمین جعفری
مگه پسرام عاشق میشن😏😂